قلب يخي من ...
شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : ~ bArAn ~

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...

... به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز ...

شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : ~ bArAn ~

همانگونه که آمدم

از خیالت پاک میشوم
آرام
نرم
آهسته
بی چراغ
و
بی صدا
قول میدهم ذره ای صدای رفتنم

آرامش سکوتت را بر هم نزند

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : ~ bArAn ~

من سرم تو كار خودم بود

بعد يه روز يه نفرو ديدم

 

اون اين شكلي بود

 

ما اوقات خوشي باهم داشتيم ...

 

من يه كادو مثله اين بهش دادم ...

 

وقتي اون كادومو قبول كرد ...من اين شكلي شدم

 

ما تقريبا هر شب باهم حرف ميزديم ...

 

وقتي همكارام مارو باهم ميديدن ... اينجوري نگاهمون ميكردن ...

 

و منم اينجوري جوابشونو ميدادم ...

 

 

تا اينكه ...



ادامه مطلب ...
سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : ~ bArAn ~

 
آهای دختراااااااااا..........

بـــا تــوام دخـــتــر جــــان:

پسري که از اين سرِ شهر ميکوبه مياد دنبال تو,

پسري که بدون ترس و محکم, همه جا دستاشو دورت حلقه ميکنه,

پسري که اس ام اساش کوتاه هست اما پر احساسه,

پسري که دستات رو تو چراغ قرمزِ خيابونا محکمتر ميگيره,

پسري که بي هوا برات اس ام اس هاي غمگين ميفرسته,

پسري که تو بيرون رفتناي دسته جمعي ساکت تر از هميشه است,

پسري که وقتي داري حرف ميزني تو صورتت لبخند ميزنه,

پسري که موهاتو از جلوي چشمات ميزنه کنار,

پسري که وقتي تو خودتي, قلقلکت ميده؛

اين پسر رو حق نداري اذيت کني؛ حق نداري

 


نظر من : همچين پسري ديگه تو دنياي واقعي وجود نداره ...نداره ...

نظر شما چيه ؟

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : ~ bArAn ~

 
دوستش دارم


به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم
،برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه ،
میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ...روم نشد !
جشن فارغ التحصیلیه ،
میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست منی .
سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم
ولی...روم نشد !
پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه : حالا دیگه
فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم
همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نشد.
نصفه شبه ، بهم زنگ میزنه ، داره گریه میکنه ... میگه پسره تنهاش گذاشته ، میخواد
برم پیشش ، میرم خونه اش ، سرشو میذاره رو شونه ام و گریه میکنه ، میخواستم
همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ... روم نشد .
رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم و اون حالا داره
ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی... روم نشد .

امشب هوا بارونیه ، بازم تو کلیسام... ولی اینبار همه ساکتن ، به تابوتش خیره شدم
،هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ، دفتر خاطراتی که از توی
اتاقش پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی...
روم نمیشه ، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره

شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : ~ bArAn ~

این روزها شده ام عدد اصم!!
ماشین حساب هم اندازه ام را نمیداند
میداند!!
ولی تقریبی!!
من دقیق میخواهم!
 
 
رفتنی ها میروند
حتی یک درصد هم فکر ماندشان را نکن
 
 
او رفت
همه چیزش را برد
حتی قلبی را که هدیه داده بود
و
تنها یادش مانده
ای کاش آن هم میبرد

شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ~ bArAn ~

یــآدم است،



تـو همیشه بــآ دلهــُره میگـُـفتی:


تـَرسـَم از روزیـ است


کهـ عشـق مـَن رآ هـَم بهـ حــسـآب بچگـی بگـُذاریــ


حـآل از آن روز هـآ ســآل هـآ میگـُذرد


و مـَن چیزی رآ که تو از آن


دِلهــُره داشــتی


دیدَم!


که رو به رویــَم می ایـستی


و میگــویی


تــو فقـط عـشــق بچگـی امبــودی...


میبیــنی؟


زمـآنه چهـ چیـزهـآ که یـآد نمیدهــَد

شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : ~ bArAn ~

وقتـــي كه نيستي


این روزهــا که نیستی ؛
مهم نيست زياد
فقط بايد ياد بگيرم
بدون تو روي پاهايم بايستم
به همين زودي !
بايد ياد بگيرم
بدون تو بخندم
بدون تو نفس بكشم
" سخت " است اما مي شود
در نقش يك عاقل روم !
بايد ياد بگيرم
دلتنگي هايم را لا به لاي شعرهايم پنهان كنم
تا صدايش آزارت ندهد
زماني آدم بودم
اما حالا كوه شده ام
ببين جانم ؛ ما ديگر از خير رسيدن گذشتيم . . .؛
رفتنت
آنقدرها هم كه فكر مي كني فاجعه نيست ها ،
فقط
من
مثل بيدهاي مجنون
ايستاده مي ميرم . . .
همين !!!

سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : ~ bArAn ~


دختر:می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر:آره عزیزم
دختر:منتظرم میمونی؟
پسررویش را به سمت پنجره بر میگرداند تا دختر اشکش را نبیند و گفت:منتظرتمیمونم
دختر:دوستت دارم
... ... ...
بعد از عمل،دخترداشت به هوش می آمد،بهآرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد
پرستار:آروم باش عزیزم تو بایداستراحت کنی
دختر:ولی اون کجاست؟گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت ورفت؟
پرستار:در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به اوگفت:میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختربه یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانشجاری شد،آخه چرا؟
پرستار:شوخی کردم بابا!رفته دستشویی الانمیاد

یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : ~ bArAn ~

مـــــن

از تمامـــآسمـــان

یکــــ بــــاران را میخواهمـــــ ...

و از تمــــام زمیــــن

یکـــ خیابانـــــ را ...

و از تمــ ــامــ تـــ ــو

یک دستـــــ

که قفــــل شده دردستـــ مـــــن
...



ادامه مطلب ...
یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : ~ bArAn ~

چقد سخته دلت بشكنه و نتوني دم بزني!!!
چقد سخته هيچ همصحبتي نباشه كه هر وقت دلت گرفت سر روي شونه اش بذاريو اشك بريزي!!!
چقد سخته هميشه انگشت اتهام به طرفتو باشه در حالي كه حتي روحت هم از ماجرا بي خبر باشه!!!
چقد سخته ببيني شكستن دل كسي رو كه دوستش داري و تكيه گاهت هست يعنيپدر!!!
چقد سخته نشكستن بعضي چیزا كه نتوني بريزيشبيرون و بشه غمباد!!!
چقد سخته غم ، شرم و سردرگميرو ديدن توي چشماي برادر!!!
چقد سخته دبدن دلهره ونگراني رو توي چشماي هميشه نگران مادر!!!
چقد سختهاين زندگي لعنتي كه چيزي جز غم ازش نمي بيني!!!
چقدسخته تنهايي و تنهايي و تنهايي!!!!

یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : ~ bArAn ~

به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شباست
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجرهمي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستريگسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
ازشوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه ازدور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام

یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 15:28 :: نويسنده : ~ bArAn ~

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری می رود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور می شود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل ...



ادامه مطلب ...
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 17:26 :: نويسنده : ~ bArAn ~

من همه این عاشقانه هایم را

فقط برای تو مینوشتم.

.
وقتی فهمیدم تو برای دیگری فرستادی

ناراحت،نشدم..

بعد از آن شادتر می نویسم

تا، غمگینش نکنی
!!



ادامه مطلب ...
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 17:14 :: نويسنده : ~ bArAn ~

معناي عشق واقعي *
*یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید *
*راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند *
*با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های *
*دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن *
*در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. *
*در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز *
*عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : ~ bArAn ~

 
چقدر سخته وقتی تو زندان عاشقی گرفتار شدی وازت پرسیدن جرمت چیه؟؟؟
بگی : عشق...
چقدرسخته وقتی کادوی تولدت که همیشه کلی واست عزیزه
بی وفایی باشه...
چقدرسخته وقتی کسی که دلت را اسیرکرده
جواب نگاه عاشقانه تورا نده ...
چقدرسخته عاشق کسی باشی که
ازعشق چیزی نمی دونه...
ولی سخت تر ازهمه اینه که تو جاده های عاشقی به تابلوی عبور ممنوع بخوری به همون تابلویی که هزاران قلب عاشق رو پشت خودش نگه داشته

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : ~ bArAn ~

من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟

اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــ ــت
پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنهانیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهاینـــــــــــــــــــ ــــــــــد
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیســــــــــــــــــــــ ـــت
گفته بود آن شاعر
:



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : ~ bArAn ~

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند وزندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند ومتوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند واگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 21:50 :: نويسنده : ~ bArAn ~

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : ~ bArAn ~

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو!!!

پسر: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

دختر : اه... اصلا باهات قهرم.

پسر: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

دختر: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .



ادامه مطلب ...
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 37
تعداد آنلاین : 1



خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



این سایت را حمایت می کنم
نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by 20Tools
این سایت را حمایت می کنم